دوباره چشمای پف کرده و از حدقه در اومده، دوباره لبای آویزون و بی حس ، دوباره گونه های افتاده و رنگ زرد، نگاه حیرت زده و بی رنگ ، دوباره چروکای صورت ، دوباره جای جوی خشکیده اشک...
خدایا بازم خودمو نمیشناسم...
دوباره ذل زدنای مرگ بار ، بازم رکود ذهنی و عاطفی، بی اختیار گریستن و خندیدن...
بازم باید از ترس آبروم گونه هامو به سختی بالا نگه دارم...نمیتونم.................................
دوباره تنهایی؟
دوس دارم همه ی غمای دنیا مال من باشه ، هر کی اشک داره بهم بده ، من محتاج گریه ام.
من با غم ازدواج کردم با اشک براش میرقصم حیرت و حسرت ثمره ی زندگیمه وقدیمیترین دوست و مشاورم تنهاییه...
اما تو... تویی که الان اینا رو میخونی باید بدونی که به خودم میبالم که بگم ؛
هیچ نیازی به حمایتت ندارم.
پ.ن؛ چند روز بود دل سیر ندیده بودمت ، از کارای خونه خسته شده بودم ، دلهره ی اولین دفاع تو دادگاه با هیچی جز با تو بودن تسکین نمیگرفت ....
وقتی بالاخره ازت گدایی کردم،تو....