چه شیرین بود لبخند شیرین تو بعد از اون چند روز لعنتی
و باز هم مثل همیشه چه خیال خامی بود تداوم این شیرینی
و چه لحظه ی تلخی بود آغاز دوباره ی این پایان
تلخ تر از همیشه
کاش چون پاییز بودم............کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای ارزوهایم یکایک زرد میشد
افتاب دیدگانم سرد میشد
اسمان سینه ام پر درد میشد
ناگهان طوفان اندوهی بجانم نگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ میزد
وه.....چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پرشور و رنگ امیز بودم
شاعری در چشم من میخواند.......شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه ی من........
همچو اوای نسیم پر شکسته
عطر غم میریخت بر دلهای خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
اشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم..............کاش چون پاییز بودم
دوباره چشمای پف کرده و از حدقه در اومده، دوباره لبای آویزون و بی حس ، دوباره گونه های افتاده و رنگ زرد، نگاه حیرت زده و بی رنگ ، دوباره چروکای صورت ، دوباره جای جوی خشکیده اشک...
خدایا بازم خودمو نمیشناسم...
دوباره ذل زدنای مرگ بار ، بازم رکود ذهنی و عاطفی، بی اختیار گریستن و خندیدن...
بازم باید از ترس آبروم گونه هامو به سختی بالا نگه دارم...نمیتونم.................................
دوباره تنهایی؟
دوس دارم همه ی غمای دنیا مال من باشه ، هر کی اشک داره بهم بده ، من محتاج گریه ام.
من با غم ازدواج کردم با اشک براش میرقصم حیرت و حسرت ثمره ی زندگیمه وقدیمیترین دوست و مشاورم تنهاییه...
اما تو... تویی که الان اینا رو میخونی باید بدونی که به خودم میبالم که بگم ؛
هیچ نیازی به حمایتت ندارم.
پ.ن؛ چند روز بود دل سیر ندیده بودمت ، از کارای خونه خسته شده بودم ، دلهره ی اولین دفاع تو دادگاه با هیچی جز با تو بودن تسکین نمیگرفت ....
وقتی بالاخره ازت گدایی کردم،تو....
این که من دلیل همه ی چیزایی که از طرف تو ناکامی خونده میشه باشم ، خیلی تاسف باره...
اگه من دلیل بی انگیزگیت تو کار و درس و کارای روزمره هستم نمیدونم دلیلت برای دوس داشتن من چیه. اصلا نمیدونم دوس داشتنی در کار هست یا همش توهمه...
فکر میکردم حداقل یه جاهایی خیلی برات خوب بودم ولی انگار فقط یه نقطه ی سیاه تو ذهنت بودم و این همون چیزیه که افسرده ت کرده
کم کم دارم میفهمم برای تو چیزی نیستم و نبودم هرچند برای خودم هنوز هم خیلی ام!
با اینکه بی شخصیتی من در نظر تو ، و بیان این مسئله ضربه ی سنگینی برام بوده ولی هنوزم امیدوار و پر تلاش ادامه میدم حتی اگر جای یه لبخند ساده در گوشه ای از لبم برای همیشه خالی بمونه.
من هستم و دوس دارم تو هم باشی ، دوس دارم اونطوری که باید ، باشی
همه سعی خودمُ کردم
ولی بازم همون آدمم با همون گذشته که البته گذشته ی سیاهی نیست...
ولی همین گذشته امروز شده سوهان روحم
شدم آدمی که به گفته ی تو خیلی ها رُ دوس داشتم
آره بودن کسایی که میخواستمشون به عنوان یه کیس برای ازدواج
کسایی که هیچ ارتباط تعریف نشده و یا مخفیانه ای باهاشون نداشتم
با این اوضاع گویا باید یه جور دیگه بشم
ترجیح میدم به بی توجهی متهم بشم نه به چیزایی که تو بهم نسبت میدی ، وقتی از خوشی نمیدونی چی بگی ، نمیدونی چجوری بگی دوسم داری!
کلمات و جملاتی هست که مرتب تو ذهنم میچرخه و اذیتم میکنه
خیلی ها رُدوس داشتی...
منتظری یه روزی بهش برسی...
و چیزای دیگه
بعد از نزدیک به بیستُ چهار ساعت با مادرم تماس گرفتم...
میگفتن دیشب چشمشون به هم نرسیده...
حداقل من به بابات زنگ زدم و یه جایی از حرفام گفتم که نگران نباشن ، همه چی درست میشه...