بعد از نزدیک به بیستُ چهار ساعت با مادرم تماس گرفتم...
میگفتن دیشب چشمشون به هم نرسیده...
حداقل من به بابات زنگ زدم و یه جایی از حرفام گفتم که نگران نباشن ، همه چی درست میشه...