اون شبایی که لباسمُ بغل میکردی و آروم میگرفتی
اون لحظاتی که دیدن عکسامون باعث میشد لابلای اشکات لبخند بزنی
اون لحظاتی که آرزو میکردم کاش بودم تا آغوشم بهت آرامش میداد
همون لحظاتی که همه ی گوشه کنارای خونه دنبالم میگشتی ولی پیدام نمیکردی
با همه ی وجودم میفهمیدم که عاشقانه دوستت دارم
و این خیلی عذاب آور بود که منی که باید همیشه ، در شادی و غم همراهت باشم ، در این شرایط نمیتونم بهت آرامش بدم...
میخواستم فریاد بزنم دوست دارم ولی میدونستم فایده ای نداره و صدام به گوشت نمیرسه
انگار تازه داشتم میفهمیدم اگه تو نباشی...
اگه تو نباشی...